یکی از بچه های کلاس که از گیلان به دانشگاه ما آمده است در مورد حال و هوای شهرش میگفت. آنطور که شنیدم آنقدر برگ زرد روی زمین میریزد که آدم برای عبور و مرور باید یک تونل بسازد. در یک چشم به هم زدن حجم عظیمی از برگ های پاییزی روی زمین میریزند. با اولین باران پاییزی، قورباغه ها طلبکارانه گوشه مرداب می نشینند و غبغبشان را باد میکنند. اردک ها هم با فیس و شماتت از آب بیرون می آیند و با تبختر راه میروند و خودنمایی میکنند. نمیدانم، اما شنیدم که آنجا گاوها و گوسفندان گوشه ای لم میدهند و نفس گرمشان را بیرون میدهند. من شنیدم که آنجا اگر آدم دلش را جا گذاشته باشد، هرگز آرام نخواهد گرفت.
به قول قدیمی ها، بشنو و باور نکن! هان؟
درباره این سایت