دوچرخه اش را به دیوار تکیه داد و با متانت وارد کتابفروشی شد. خیلی صمیمی و گرم احوال پرسی کرد و نظرم را راجع به کتابها پرسید.
از آن نجابت زیرپوستی و کت و شلوار اتوکشیده برنمی آمد که بیخود اینقدر هماهنگ باشند. بوی موهای تازه کوتاه شده اش خوب به مشامم میرسید. دقایقی با شادی بسیار صحبت کردیم و کتابی که من معرفی کرده بودم را خریدند و رفتند. بعد از آنکه رفتند همکارم که سالها قبل تر از من در کتابفروشی کار میکند، گفت: هیچ میدانی او که بود؟ معاون شرکت بیمه تامین اجتماعی بود!
من هم با تعجب گفتم: انتظار هر چیزی را داشتم، جز این!
راستش را بخواهید باید روزی به این نتیجه برسیم که تحولات بزرگ از درون فرهنگ خودمان شروع میشود. انسان بزرگ، کتاب میخواند، متین است، موقرانه برخورد میکند و در هر قدمی که برمیدارد مهربانی میکند و حافظ طبیعت است.
جالب آنکه فهمیدم در دانشگاهمان برو و بیا دارند و من باد در غبغب انداختم و کتاب معرفی کردم! چه ننگی!
درباره این سایت