سوم آذرماه نود و هشت

 

بیرون مغازه شمع روشن کرده بود. خیلی محترمانه و رسمی وارد مغازه شد. سلام کرد و به همکارها گفت مرا برای چند دقیقه قرض میگیرد.

من هم با او به بیرون رفتم، هر دو روی سکوها نشستیم و چایی داغ خوردیم.

خندیدیم، به هم نگاه کردیم، نگاه هایمان را از هم یدیم. اما حرفی به زبان نیاوردیم.

باورم نمیشود خدا چنین انسان پاک و عزیزی را در راهم قرار داده. آن شمع ها تا ابد در وجود من شعله ور خواهند بود و هرگز خاموش نمیشوند.

 

+این هم کادوی تولدی که لو دادم! حالا باز هم بگویید مشتاق الیه بی ذوق است!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان انگلیسی اسماچت| گلبوچت | بارباراچت| فرزین چت پلـوتـو Sheppard آمولود(آموزش و دانلود) پیکاسو هنر بانک بیوگرافی هنرمندان چهل سال از همبستگی و اتحاد برای داشتن انقلاب می گذرد.