وقتی از راه میرسم

لذت میبرم جورابهایم به خاطر اینکه از صبح تا آخرشب توی کفش بوده اند بوی رقت انگیزی گرفته اند.

لذت میبرم وقتی نای راه رفتن ندارم.

راستش را بخواهید، من به کتاب و دنیای مربوط به آن معتاد شده ام. از صبح شروع میکنم و تا آخرشب با مشتری سر و کله میزنم. اما لذت میبرم.

امروز خانمی با خانواده آمده بودند. حدود یک ساعت در کتابفروشی ماندند و پسرک چهار پنج ساله شان، از من مشاوره میخواست. میگفت: مامانم میگه نباید به عکس روی جلد کتابا توجه کنم. برا من، مطالبش مهمه. 

من تمام کارهایم را رها کردم و به شیرین زبانی های این موجود "چلوندی" گوش میدادم. پدرش میگفت: هر شب برایش داستان های ساده شده مثنوی میخوام. شاهنامه، کلیله و دمنه.

و من نمیخواستم این فرشته نازنین را رها کنم که برود. 

آخرش هم گوشه مغازه خوابش برد.

 

از سری خاطرات کتابفروشی

+غلط نامه:

چلوندی: چلوندنی

داستان های ساده شده مثنوی میخوام: میخوانم

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل آموزش زبان انگلیسی فانتا مگ گردشگری باربری در محمودآباد FARHANGKHOY/ 09144626088 / فرهنگ خوی / 04436220404 مجتمع تخصصی در و پنجره کسری Charles ام پی تری فول سفیر یار