یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود.
اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد.
من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم.
من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. برعکس زود از کوره در میروم و فریاد میکشم.
من تصمیم گرفتم از کار استعفا بدهم و فعلا فقط درس بخوانم. تصمیم گرفتم بعضی کارها را به دیگران بسپارم. تصمیم گرفتم بیشتر خودم را دوست بدارم. من میخواهم چند ساعت دیگر به دیدار طلوع آفتاب بر قله کوه های اصفهان بروم.
زندگی بیش از این ذوق کردن ها ارزش ندارد.
+من دلم خیلی برای وبلاگ نویسی تنگ شده
درباره این سایت