یکی از آشناهای ما بیمار بود. من با خانواده به عیادتش رفتم.
نفسش بالا نمی آمد و سرفه امانش نمیداد. همین که نشستم روی زمین، گفت: اگر میوه هست، برای مهمانمون بیارید.
دلم خون شد. بغض کردم، اما تا آخر جلسه لبخند محوی بر لب داشتم.
من میگویم خودمان را به آن راه بزنیم، شاید بدبختی خجل شود و از ما کنار بکشد. اوف بر این تیره بختی! یکباره بگویید زنده به گور شده ایم.
شعری هست که میگوید:
تیره بختی در وطن احساس غربت میکند.
درباره این سایت