از کودکی دوستت داشتم. چه حماقت شیرینی!
از امروز هربار که اسمت بیاید دلم میریزد. اما نخواهم دانست که بودی، یا اسمت هرگز تو را در نظرم نخواهد آورد. باید بدانی که من برای خوشبختی ات به خداوند التماس کردم، من صمیمانه برایت دعا کردم.
این خاصیت غم است. هرچقدر هم بدبخت باشیم، بازهم غم جدیدی که در دلمان مینشیند افسرده تر میشویم و معلوم نیست تا کجا مغموم خواهیم شد.
اما من از امروز زندگی جدیدی شروع میکنم.
+برای ثبت نام دانشگاه باید با روانشناس صحبت میکردیم. شاید باز هم امتحانش کردم.
+به تاریخ امروز، که ننه را از ارث محروم کردند. امروز که خانواده گل گیسو بی حرمتی کردند و آب پاکی را روی دستم ریختند. امروز که کتک خوردم.
دلم سوخته، اما کاری هم از دستم برنمیاد.
بچه که بودم فکر میکردم بازار متروکه آهنگرا آخر دنیاست. وقتی از همه بدم میومد و قهر میکردم، میرفتم اونجا قایم میشدم. دست هیچکس بهم نمیرسید. آره فکر خودکشی به سرم زده
درباره این سایت