امشب به زحمت خودم را قبل از ساعت ۱۰ به بیمارستان رساندم تا ننه را بعد از دو سه روز بستری بودن ملاقات کنم. در بخش ن اجازه ورود نمیدادند، با مسئول و رئیس بخش صحبت کردم اما با احترام گفتند که بخش ن است و غیرقانونی، و من هم تابع قانون!
ننه با پا دردی که داشت، خودش را تا دم در رساند، عمه با صندلی چرخدار او را تا دم در مشایعت کرد. همانطور که قربان صدقه میرفت، گفت:چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا انقدر رنگت زرد شده دردت به جونم؟
من هم قربانش رفتم، قلبم را کف دستم گذاشتم و هزار بار صورت نازنینش را بوسیدم. میان حرفهایش گفت: دختری ۹ ساله هم اتاقی ام هست. میگفت لباسم دکمه و زیپ نداشت، معلمم برایم زیپ و دکمه خرید و خودش با دستهایش دوخت. خوبش را بخواهی من عاشق معلمم هستم. من روزها خدا خدا میکنم تا مدرسه تمام نشود. وای، من روزی چندبار او را در آغوش میکشم و تنش را بو میکشم.
ننه اشک هایش را پاک کرد. دستش را به پهلوی عمه که پشت صندلی چرخدار ایستاده بود زد که یعنی: بریم!
و من هم رفتم.
درباره این سایت