ساعت هاست که جغد سیاه شومی روی تیربرق جلو خانه مان نشسته است و از ته گلو جیغ میکشد. نوری خوفناک به داخل حیاط میتابد.
من با تحکم و بی صبری میان حیاط پریدم و عوعو کردم. این جانور با آن چشمان دریده و خیره اش به بدبختی ما میخندد، او نمیداند که من پیش از آنکه به دنیا بیایم، در آیینه سرنوشتم، این پیشامدهای شوم و نامفهوم را دیده بودم، من از نخستین روز زندگی ام تلخی این روزها را زیر پوستم داشته ام. من سالهاست به گور پدر این شومی خندیده ام. چه دردناک! چقدر دلهره آور.
تیره بختی ما هم نشانه دار شده است.
درباره این سایت