هرکه او بیدارتر، پردردتر
هرکه او آگاه تر، رخ زردتر
«مثنوی معنوی_دفتر اول»
سلام، سروران عزیز، خواهران، برادران، سلام.
میخواهم حکایت این روزهایم را در دو سه خط برایتان بگویم. هم راستا شدن جوانی آدم با پیری والدینش بدترین پیشامد میتواند باشد. اما من خواستم از آن فرار کنم، خواستم تقدیری که برایم رقم خورده است را تعویض کنم. من میخواستم ننه را تنها بگذارم و حالا میفهمم بدون او هرگز نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم. پدر و مادر وقتی دردمند میشوند، تمام گذشته و تجربه ایشان جلو چشمشان می آید. تمام تاتی تاتی کردن ها، لقمه گرفتن ها، بوسیدن ها، اشک ریختن ها.
به پای پدر مادرتان بیفتید. این تنها حقیقت واحدی است که وجود دارد.
آنها را تنها نگذارید. هیچ دروغی برای آنها بزرگتر از این نیست.
بعد از یک روز که ننه را تنها گذاشتم این فکر که « وقتی مُردم جز بچه هایم و برادرم چه کسی میخواهد مرا به خاک بسپارد؟» مرا دیوانه کرد. من اکنون در آغوش ننه هستم. میگوید چه مینویسی؟
گفتم: وبلاگ است ننه، وبلاگ!
گفت: چه حرفا! اگه حرف حسابی مینویسی که خوبه، اگرم نه لااقل به اون آدم حسابی ها که میخوان این چرت و پرتارو بخونن سلام برسون!
+ننه بعد از چندین روز مریضی مداوم و خسته کننده حالش بهتر است. خدایا ببخش که روزهای آخر خسته شدم و از کوره در رفتم.
+من تا دقایق آخر با آقاجون بودم و حالا احساس رضایت و لذت دارم. به او که فکر میکنم حال دلم خوش میشود. یاد این عکس معروف افتادم از فیلم جناب فرهادی عزیز.
+برای آن مخاطب خاص، من تازه فرصت پیدا کردم به وب بیایم. منتظر شما در وب هستم. امیدوارم مشکل حل بشود. میتوانید در پست های ماه های قبل نظر عمومی بگذارید تا بتوانم جواب بدهم. امکان اجابت دستورتان را ندارم. سیستمم مشکل دارد و هنوز برای استادهایم نتوانسته ام مقاله هایم را ارسال کنم. بدبختی شده است، به خاطر وخامت حال ننه نتوانستم به وب بیایم، باید ببخشید.
درباره این سایت