مشتاقُ الیه



یکی از بچه های کلاس که از گیلان به دانشگاه ما آمده است در مورد حال و هوای شهرش میگفت. آنطور که شنیدم آنقدر برگ زرد روی زمین میریزد که آدم برای عبور و مرور باید یک تونل بسازد. در یک چشم به هم زدن حجم عظیمی از برگ های پاییزی روی زمین میریزند. با اولین باران پاییزی، قورباغه ها طلبکارانه گوشه مرداب می نشینند و غبغبشان را باد میکنند. اردک ها هم با فیس و شماتت از آب بیرون می آیند و با تبختر راه میروند و خودنمایی میکنند. نمیدانم، اما شنیدم که آنجا گاوها و گوسفندان گوشه ای لم میدهند و نفس گرمشان را بیرون میدهند. من شنیدم که آنجا اگر آدم دلش را جا گذاشته باشد، هرگز آرام نخواهد گرفت.

به قول قدیمی ها، بشنو و باور نکن! هان؟


ابرها به زمین میگویند:تف!

 

 

+اولین داستان پنج کلمه ای ام

+شعر عنوان از استاد بزرگوار، محمدرضا شفیعی کدکنی

+من اگر باشم، چندثانیه ای در را به روی خودم میبندم و فکر میکنم. به این فکر میکنم که روی دیوار زندگی را سفیذ رنگ کرده ام یا سیاه. من یکی که خاکم به سر است.


بوی خاک عطر باران خورده در کوهسار.

خواب گندم زارها در چشمه مهتاب.

 

 

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن.

 

 

 

+انصافا لحظه ای چشمتان را ببندید و با خودتان فکر کنید در زندگی هرکدام از ما چندبار این پیشامدهای شگفت افتاده است. تا حالا شبی را در گندم زارها زیر نور مهتاب صبح کرده ایم؟ وقتی که صبح میشود، شبنم اردیبهشت تنمان را که میگیرد، گوسفندان را برای چرا به کوهسار ببریم. چندبار در زندگی بوی خاک باران خورده را تا عمق جانمان نفس کشیده ایم؟ 

چندبار در زندگی دلمان غش رفته است از کنار هم بودن؟ 

نمیدانم چه بگویم!

 

شعر از سیاوش کسرایی


هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و «ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.

 

 

+اصلا حال خوشی ندارم. تازه یک مقاله روانشناسی تحویل گرفتم که ترجمه کنم. نه اینکه از عهده اش برنیانم، خیلی خسته ام. این کار هم به ددلاین رسیده ولی تا منو نکشه ول نمیکنه. اینا نمک زندگیه.


واقعا که! خیال آدمیزاد تا کجاها که نمیرود.

به این می اندیشیدم که ای کاش الان در جنگلهای گیلان بودم. یا حتی دامنه کوه های منتهی به خلیج های نروژ، یا حتی در کنار رود سن. چه میدانم، کفش هایم را به هم گره میزدم و به دنبال خودم میکشیدم و هرازگاهی پایم را در آب میزدم و تا مغزکله ام یخ میکرد. خودم را در خودم مچاله میکردم. بارانی ام را تنگ خودم میگرفتم و دست هایم را دور بدنم فشار میدادم. آنقدر قدم میزدم تا آرام بشوم. بالاخره آرام میشدم.

چه خیالاتی!

غافل از اینکه ننه آتش کرسی را وقتی من بیهوش بودم عوض کرده بود و پیشانی ام را بوسیده بود. هنوز جای بوسه اش بوی بهار میدهد. غافل از اینکه چاشت شب را گذاشته است روی کرسی که بخورم و تا صبح گرسنه نمانم. 

من بدون تو چه کنم؟ از گرمای کرسی ات دور بشوم که چه کنم؟ مگر میتوانم؟

اگر از نازنینم دور بشوم، چه کسی کاهگل دم دماغم میگیرد و نوازشم میکند تا هوش بیایم؟

 

+میگن بعد سختی آسونیه

وعده خداست.


این روزا با هر آدمی که حرف میزنم میرنجم. با هرکسی که نشست و برخاست میکنم عصبی میشم. نمیتونم خودمو کنترل کنم. 

اصلا به خودم که میام میبینم چیزی برای از دست دادن ندارم. حقیقتا مگه من چه چیزی به دست آورده ام که حالا برای از دست دادنش مغموم باشم؟

شده ام چوب دو سر نجس، از هر طرف به غم آلوده شده ام.

 


امشب داشتم به این فکر میکردم که اگر حضرت مسیح با یک روانشناس مناظره علمی میفرمودند چقدر روانشناسی امروز، امروزی نبود. فکر میکنم اگر هر کدام از ما حالتشان را بر خودمان تصور کنیم از خود بیخود میشویم. بدخواهی دیگران در بیست و پنج سالگی ایشان را به سوی خدا فرستاد. مادر پاک سرشت و پارسای ایشان تاثیرات روانی و فراوان بر ایشان داشتند و راه نبوت را محکم کردند. من خوانده ام که ایشان ازدواج نکردند. روح متعالی و بزرگ ایشان عشق به خداوند را سرلوحه دعوت خود قرار داد. 

ما چه میگوییم درباره ادیپ؟ درباره الکترا؟ درباره کوفت و زهرمار؟

ما هر کدام که عقلمان را به کار بیندازیم متوجه خواهیم شد که زیاد هم روانشناسی قابل اعتماد نیست. ما دین و ایمانمان هم لرزان است. یادم می آید کسی از آشناها برای اینکه پناهنده شود مسیحی شد و یک آیه از نمیدانم کدام انجیل را روی استخوان ترقوه اش خالکوبی کرد. بعد از مدتی با پسری مسلمان آشنا شد و حسابی دل را به او باخت. پسر هم گفت نه نه این رفته مسیحی شده من نمیخوامش!

فکر میکنم دختر هم ارتجالا استخوان ترقوه اش از از بدن کنده است و دور انداخته است. شگفتا!


از کودکی دوستت داشتم. چه حماقت شیرینی!

از امروز هربار که اسمت بیاید دلم میریزد. اما نخواهم دانست که بودی، یا اسمت هرگز تو را در نظرم نخواهد آورد. باید بدانی که من برای خوشبختی ات به خداوند التماس کردم، من صمیمانه برایت دعا کردم. 

 

این خاصیت غم است. هرچقدر هم بدبخت باشیم، بازهم غم جدیدی که در دلمان مینشیند افسرده تر میشویم و معلوم نیست تا کجا مغموم خواهیم شد.

 

اما من از امروز زندگی جدیدی شروع میکنم. 

 

+برای ثبت نام دانشگاه باید با روانشناس صحبت میکردیم. شاید باز هم امتحانش کردم.

+به تاریخ امروز، که ننه را از ارث محروم کردند. امروز که خانواده گل گیسو بی حرمتی کردند و آب پاکی را روی دستم ریختند. امروز که کتک خوردم. 

دلم سوخته، اما کاری هم از دستم برنمیاد.

 

بچه که بودم فکر میکردم بازار متروکه آهنگرا آخر دنیاست. وقتی از همه بدم میومد و قهر میکردم، میرفتم اونجا قایم میشدم. دست هیچکس بهم نمیرسید‌. آره فکر خودکشی به سرم زده


من محو پرنده های مهاجر میشوم. هوا که خنک میشود، آنها به گرمسیر میروند و فراموش میکنند که گندشان در سرزمین ما به یادگار مانده است.

من اینجا همه کاره بوده ام و هیچ کاره. من فهمیده ام که زیادی هم نباید خود را در بنگ و غم و جنون غرق کرد. گاهی آنقدر سرخوش میشوم که میخوام با قارقار یک کلاغ ضرب بگیرم و برقصم. شاید برای شما پیشامد شگفتی باشد، اما من گاهی با صدای یک گنجشک از خودم بیخود میشوم. گاهی با خودم تعارف پیدا میکنم و از خودم پذیرایی میکنم. گاهی ناز خودم را میکشم. من در این دنیا، همه کاره بوده ام و هیچ کاره. حتی فضول حماقت پرندگان مهاجر. تو سری خور فضاحت این اراذل هم.


دوچرخه اش را به دیوار تکیه داد و با متانت وارد کتابفروشی شد. خیلی صمیمی و گرم احوال پرسی کرد و نظرم را راجع به کتابها پرسید.

از آن نجابت زیرپوستی و کت و شلوار اتوکشیده برنمی آمد که بیخود اینقدر هماهنگ باشند. بوی موهای تازه کوتاه شده اش خوب به مشامم میرسید. دقایقی با شادی بسیار صحبت کردیم و کتابی که من معرفی کرده بودم را خریدند و رفتند. بعد از آنکه رفتند همکارم که سالها قبل تر از من در کتابفروشی کار میکند، گفت: هیچ میدانی او که بود؟ معاون شرکت بیمه تامین اجتماعی بود!

من هم با تعجب گفتم: انتظار هر چیزی را داشتم، جز این!

راستش را بخواهید باید روزی به این نتیجه برسیم که تحولات بزرگ از درون فرهنگ خودمان شروع میشود. انسان بزرگ، کتاب میخواند، متین است، موقرانه برخورد میکند و در هر قدمی که برمیدارد مهربانی میکند و حافظ طبیعت است. 

جالب آنکه فهمیدم در دانشگاهمان برو و بیا دارند و من باد در غبغب انداختم و کتاب معرفی کردم! چه ننگی!


میگفت: من اصلا تا حالا توی عمرم وضو نگرفتم. بلد هم نیستم!

گفتم: پس بفرمایید اینهمه ما دیده ایم که به نماز می ایستید، بدون وضو بوده است؟

گفت: نه جوان. من نماز هر سه وقت را با غسل جنابت میخوانم. تا حالا هم نماز قضا نداشته ام.

 

+ما از اسلام، هیچ نمیدانم. هیچ! با این کارها خودمان را مسخره کرده ایم. بیخود خودمان را در معرض تلف قرار داده ایم. 

اصلا دچار پوچی شده ام. میخواهم مغزم را از کله ام دربیاورم و پرتش کنم جلوی سگ!


من از سالها پیش تو را در قلبم داشته ام. تو نمیدانی که وقتی بیمار میشوم، وقتی امید به خوب شدن ندارم، چقدر در دلم حسرت بودنت را میکشم. تو نمیدانی که هرصبح با خودم لج میکنم که چرا آفتاب طلوع کرده است و قرار است چند ساعت دیگر غروب کند. تو نمیدانی که بهتر است این چیزها را ندانی.نمیدانی که کفش هایم از آخرین باری که با تو قدم زده ام خیلی کوچک شده اند، اما هنوز عادت دارم آنها را بپوشم و صدای تق تق‌اش را دربیاورم. هنوز هم میخواهم با آب خنک صورتم را بشویم و خودم را در پالتویم مچاله کنم و تو به جانم غر بزنی و دم کرده  داغت را به من بدهی. بعد هم بگویی که دیگر حق ندارم در زمستان، با آب خنک صورتم را بشویم. 

من چقدر درمانده شده ام. چقدر احساسی شده ام. من هرگز چنین آدمی نبوده ام. هرگز تا این حد بر طبل فضاحت نکوفته بودم. من هم شده ام چوب دو سر نجس. این هم خودش بدبختی است که از خودم بدم می آید! 


دست و دلم به نوشتن نمیرود. همین که در دلم تو را آرزو کنم کفایت میکند، این نوشتن ها بیشتر آدم را خرفت میکند. 

من حس میکنم وقتی آدم خودش را زیر آرزوهایش مخفی میکند، از زندگی کردن بازمیماند، عاجز میشود.

در زندگی عاجز میشویم، فرسوده میشویم، پیر میشویم، عاشق میشویم، پدربزرگ میشویم، مادربزرگ میشویم، اما هیچوقت آدم نمیشویم. ما، هیچوقت دست و دلمان به آدم بودن نمیرود. چقدر خرفت شده ایم!

 

به تاریخ امشب، در اتوبوس بازگشت از سر کار. وقتی خسته بودم، وقتی دلم میخواست کمی بخوابم، وقتی دلم هوای خنده هایت را کرده بود.

به تاریخ همین الان که بعد از نوشتن پاراگراف بالا، از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه کردم و وخامتم را فریاد زدم.

 

+خوش باشید. چرا انقدر وبلاگ ها کم کار شده اند؟ بنویسید، نگاه نکنید بی صدا میخوانیم، لطفش به این است که میخوانیم.


یه چیزی میخوام بگم و اونم اینه که به قدری به خدا اعتماد دارم که خیالم راحته. یعنی تمام آنچه از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا نفس آخر تلاش میکنم و بقیه اش رو به خدا واگذار میکنم. شده تا یک قدمی مردن هم رفته ام، اما ناگهان خدا نفس زندگی را در من دوباره دمیده است.

وقتی به هم بد میکنیم، سر هم کلاه میگذاریم، پشت سر هم بد میگیم، خدا یه جایی با آشی که پخته دهنمونو میسوزونه. خدا همیشه یه موجود گوگولی نیست. گاهی هم خیرالماکرین هست. 

من همه چیز رو حل میکنم. همه چیز درست میشه. گرونی میشه، سیل میاد، بابا دیگه نیست، ننه دیگه نیست، ولی من میمونم. یعنی این بودنه مهمه. خدا خواسته من بمونم. میلیاردها سال من نبودم، همین یه ذره که هستم برای من مهمه. 

یه دختری هم هست، یه حرفایی میزنه. یه حرفای نامربوط. میخوام بهشون بگم این حرفای نامربوطی که میزنید معنی خاصی نداره احیانا؟ یا بنده بسیار سفیه و عقب مانده از مدرنیته هستم؟ یا مثلا بپرسم:، آیا در قلب مادمازل فعل و انفعالاتی در جریان است که به ابن کمترین موسیو مربوط بشود؟

ننه هم میخواد بره مشهد

امروز یکی اومده بود کتابفروشی، هم فامیل یکی از مشاهیر بودن. خیلی چرند گفتن. خیلی. من میگم یه کاری نکنید آبروی یه فرد محترم و بزرگ رو ببرید. خودت چی هستی؟ خودت چه فایده ای داری؟ حالا مثلا که چی؟ من درک میکنم مثلا دوست داری به اسم اون شخص که با تو قرابت داره افتخار کنی، ولی گند میزنی خب. فضاحت به بار میاری. 

میخوام ببینم جرات داری با یدک کشیدن فلان مدرک دانشگاهی از فلان دانشگاه قید همه چیو بزنی و یه جارو دستت بگیری و مثل مرد کار کنی و از صفر شروع کنی؟ البته من خیلی وقته دارم تلاش میکنم به صفر برسم. ایشالا که بشه. 

الان از لحاظ حقوقی دارایی من منفیه. یعنی تو اون کیسه هه که پشت سرمه فقط عامل منفی هست. من یک فاجعه حقوقی به شمار می آیم. 

البته اینم بگم که احساس انرژی میکنم، احساس میکنم همه چیز کنترل میشه . من از پس همه چیز برمیام. اصلا کلا چیزی برای باخت ندارم. آدمی که اینجوری باشه، خیلی گستاخ میشه، خیلی سگ میشه. 

خوابم خوب شده. خیلی خوب شده

بچه ها، آدمای خوبی باشید. دست بالا دست زیاده ها.

این دختره که گفتم، نامه نوشته:

مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی

 

یاد گوهرمراد افتادم. 

تولدم نزدیکه. من دارم میفهمم تو یه دوران کوتاهی چه بلاهایی که سرم نیومد‌. 

این دختره که گفتم؛ خیلی دختر خانمیه. 

آقاش میشناسه منو. صبح به صبح که دارم جارو میزنم در مغازه رو، براش دست بلند میکنم و چاق سلامتی میکنم. تازه برای خودشون و خانواده محترمشون تخفیف ویژه میدم. 

پارسال تولد گرفتم با دوستام. رفته بودیم بیرون، چه تولد خاطره انگیزی بود پارسال. 

ما هرچقدر هم سخنور و گستاخ باشیم، جلوی یه فرد خاص، نفس کم میاریم، حرفمون یادمون میره. اینا یه چیزای ساده اس. بله.


وقتی از راه میرسم

لذت میبرم جورابهایم به خاطر اینکه از صبح تا آخرشب توی کفش بوده اند بوی رقت انگیزی گرفته اند.

لذت میبرم وقتی نای راه رفتن ندارم.

راستش را بخواهید، من به کتاب و دنیای مربوط به آن معتاد شده ام. از صبح شروع میکنم و تا آخرشب با مشتری سر و کله میزنم. اما لذت میبرم.

امروز خانمی با خانواده آمده بودند. حدود یک ساعت در کتابفروشی ماندند و پسرک چهار پنج ساله شان، از من مشاوره میخواست. میگفت: مامانم میگه نباید به عکس روی جلد کتابا توجه کنم. برا من، مطالبش مهمه. 

من تمام کارهایم را رها کردم و به شیرین زبانی های این موجود "چلوندی" گوش میدادم. پدرش میگفت: هر شب برایش داستان های ساده شده مثنوی میخوام. شاهنامه، کلیله و دمنه.

و من نمیخواستم این فرشته نازنین را رها کنم که برود. 

آخرش هم گوشه مغازه خوابش برد.

 

از سری خاطرات کتابفروشی

+غلط نامه:

چلوندی: چلوندنی

داستان های ساده شده مثنوی میخوام: میخوانم

 


تن و بدنم می لرزد، وقتی میبینم گنجشک ها از سرمای زیاد، خودشان را روی سیم برق ها باد کرده اند!

ترس این را دارم که ناگهان بترکند. به طور بیمارگونه ای کل روزم را به این موضوع فکر میکنم. شاید اینها مقدمه مرضی سمج باشد، شاید اینها همه نشانه است!


وقتی حوصله هیچکس را ندارم، با خودم درباره تمام داشته هایم حرف میزنم. 

من خیلی استعدادها دارم که باید به خاطرش خدا را شکر کنم. خیلی امکانات دارم که باید قدر آنها را بدانم. 

گاهی ناشکر میشوم.

من تا اینجای کار خیلی خوب پیش آمده ام. خیلی خوب از پس همه چیز برآمده ام. 

فقط احساس تنهایی میکنم. تنهایی سمجی که هرلحظه با من است و تا مغز استخوانم را به درد می آورد. 

+امروز رفتم دانشگاه. فقط من آمده بودم و یکی دیگر. نمیدانید چه حال خوشی دارم که او را دیدم. خدا را شکر. خدا را شکر.


سوم آذرماه نود و هشت

 

بیرون مغازه شمع روشن کرده بود. خیلی محترمانه و رسمی وارد مغازه شد. سلام کرد و به همکارها گفت مرا برای چند دقیقه قرض میگیرد.

من هم با او به بیرون رفتم، هر دو روی سکوها نشستیم و چایی داغ خوردیم.

خندیدیم، به هم نگاه کردیم، نگاه هایمان را از هم یدیم. اما حرفی به زبان نیاوردیم.

باورم نمیشود خدا چنین انسان پاک و عزیزی را در راهم قرار داده. آن شمع ها تا ابد در وجود من شعله ور خواهند بود و هرگز خاموش نمیشوند.

 

+این هم کادوی تولدی که لو دادم! حالا باز هم بگویید مشتاق الیه بی ذوق است!


یکی از آشناهای ما بیمار بود. من با خانواده به عیادتش رفتم.

نفسش بالا نمی آمد و سرفه امانش نمیداد. همین که نشستم روی زمین، گفت: اگر میوه هست، برای مهمانمون بیارید.

دلم خون شد. بغض کردم، اما تا آخر جلسه لبخند محوی بر لب داشتم.

من میگویم خودمان را به آن راه بزنیم، شاید بدبختی خجل شود و از ما کنار بکشد. اوف بر این تیره بختی! یکباره بگویید زنده به گور شده ایم.

شعری هست که میگوید:

تیره بختی در وطن احساس غربت میکند.


دخترک پای چشم هایش سیاه برگشته بود، پلک هایش را به زحمت باز نگه داشته بود.

از من پرسید: رمان های روسی کجاست؟

راهنمایی اش کردم.

جنایت و مکافات را برداشت و گفت: هر کس جای من باشد، خودش را هم نمیتواند تحمل کند. بله! هر کس جای من بود همین کار را میکرد.

 

خیلی برایم عجیب بود. از مغازه که بیرون رفت، پسری به دنبالش دوید و شروع کرد قربان صدقه برود. سر دخترک را گرفت و روی شانه اش چنان محکم فشار داد که دخترک با تحکم فریاد زد: ولم کن بی ناموس بی پدر مادر!

 

میخواهم به شما بگویم هیچوقت به کسی اعتماد نکنید. هیچوقت از احساساتتان برای یک پسر بی چشم و رو خرج نکنید. شما نمیدانید چه گوهری را از دست میدهید.


خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 

من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 

با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و بی طاقت بود. لرز کردم، به طور دیوانه واری می لرزیدم و دندان هایم به هم میخورد. ناگهان متوجه شدم گنجشک کنار رخت خوابم، خونین و بی جان له له میزند و نوکش از تشنگی باز مانده. کورمال کورمال برایش آب آوردم و دم پنجره رهایش کردم. نمیتوانست درست پرواز کند، آه عزیزدلم! میانه راه، از پرزدن بازماند و باورش نمیشد که آزاد شده است اما ناگهان به خود آمد و دوباره اوج گرفت. 

موذن گفت: صدایی که از من میشنوی، صدای خدای توست که همیشه به رساترین صوت برایت خوانده است!

من دوباره به رخت خواب برگشتم و خوابیدم. تا ظهر خوابیدم. گمان میکنم حتی نماز ظهر هم گذشته بود. صدای گنجشک ها را شنیدم که کنج روزنه های دیوار خانه کرده بودند. جیک جیک! 

آن گنجشک مرضی دارد!باور کنید! حس میکنم سالهاست همینجا در روزنه های اتاقم خانه کرده است. او عمیقا به من دلبسته است. آه، ای زیباترینم، عزیزدلم.


یک وقتی هم که خوشمان میشود باید بلایی از آسمان نمیدانم چندم صاف بر سر ما نازل شود و خلق ما به هم بریزد. همیشه هم نمیشود به بهتر از این دلخوش بود. 

اگر بخواهم از حال و هوای این روزهایم بنویسم، شما که غریبه نیستید. دلم هوای یک صبح شاداب و تازه نفس را کرده است. دلم سنگک خریدن های سر صبح را میخواهد. 

من این مدت هم کار میکردم، هم درس میخواندم، هم مجبور بودم خیلی کارهای دیگر را به جای دیگران انجام بدهم. 

من این روزها با هر کسی حرف نمیزنم، محبت نمیکنم. برعکس زود از کوره در میروم و فریاد میکشم. 

من تصمیم گرفتم از کار استعفا بدهم و فعلا فقط درس بخوانم. تصمیم گرفتم بعضی کارها را به دیگران بسپارم. تصمیم گرفتم بیشتر خودم را دوست بدارم. من میخواهم چند ساعت دیگر به دیدار طلوع آفتاب بر قله کوه های اصفهان بروم. 

زندگی بیش از این ذوق کردن ها ارزش ندارد. 

 

+من دلم خیلی برای وبلاگ نویسی تنگ شده


گلدان ها میگویند: قارقار

و کلاغ ها بوی خوش میدهند. 

چیزی در این دنیا اشتباه است. تو دیگر با نوازش های من آرام نمیشوی، دیگر بهانه خنده هایم را نمیگیری. برای تو، برای چشمهایت، برای ما که اینهمه تنها شده ایم، چیزی اشتباه بوده است.

 

 


امشب به زحمت خودم را قبل از ساعت ۱۰ به بیمارستان رساندم تا ننه را بعد از دو سه روز بستری بودن ملاقات کنم. در بخش ن اجازه ورود نمیدادند، با مسئول و رئیس بخش صحبت کردم اما با احترام گفتند که بخش ن است و غیرقانونی، و من هم تابع قانون!

ننه با پا دردی که داشت، خودش را تا دم در رساند، عمه با صندلی چرخدار او را تا دم در مشایعت کرد. همانطور که قربان صدقه میرفت، گفت:چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا انقدر رنگت زرد شده دردت به جونم؟

من هم قربانش رفتم، قلبم را کف دستم گذاشتم و هزار بار صورت نازنینش را بوسیدم. میان حرفهایش گفت: دختری ۹ ساله هم اتاقی ام هست. میگفت لباسم دکمه و زیپ نداشت، معلمم برایم زیپ و دکمه خرید و خودش با دستهایش دوخت. خوبش را بخواهی من عاشق معلمم هستم. من روزها خدا خدا میکنم تا مدرسه تمام نشود. وای، من روزی چندبار او را در آغوش میکشم و تنش را بو میکشم. 

ننه اشک هایش را پاک کرد. دستش را به پهلوی عمه که پشت صندلی چرخدار ایستاده بود زد که یعنی: بریم!

و من هم رفتم. 


وقتی که دستهای دخترک را گرفت اندامش را به لرزه واداشت. لحظه ای با دودلی سرش را بالا گرفت و به او خیره شد. و آنطور خیره خیره نگاه کردن، با آن چشمهای درشت و اشک آلود. اما دوباره سرش را پایین انداخت.

پسرک میخواست رگهای دختر را به دندان بکشد و خون درونش را مزه کند. میخواست تمام استخوان های دخترک را در آغوشش خرد کند. 

بعد هم دخترک همانطور که سرش را پایین گرفته بود گفت: خداروشکر که مسواک میزنه. حداقل دندون هاش سالمه.


پیرمرد قبلا سیگارش که تمام میشد از ته حلقش خلط سفت و سبزی روی زمین می انداخت. حالا بعد از هر دو کام محکمی که میگیرد، خلط سفت و محکمی به زمین تف میکند و سیگار با سیگار روشن میکند. 

همانطور که سرش را در میان انبوه دود میدیدم گفت: دیگه حتی حاج خانم هم نزدیکم نمیاد. راضی به مرگم شده پدرسوخته! هرچی میگم بیا نازت کنم، بوست کنم، قربون صدقه ات برم، نمیاد، میگه بخوره تو سرت. به من چه؟ من چکاره ام؟

همین چهارکلام حرفی که زد، به سرفه افتاد و مجبور شد پشت سر هم کام بگیرد. یک، دو، سه، سه، سه، سه.

صبح روز بعد، زنش را دیدم که شیون میکرد و به سینه اش میزد: بی خون و مون شدم، بی شوی و شور شدم!

ترس این را دارم که چنان همدیگر را بوسیده باشند که پیرمرد نفس کم آورده باشد. آری، قسمت ما از عاشقی، شیره و بنگ و غم و جنون و سفلیس بوده است. ما عجالتا یک خلط آبدار پشت تمام کام هایتان بدهکاریم. 

 


حتی اگر صدایم به تو نمی رسد، با تو سخن خواهم گفت. من تمام دردم را در این واژه ها می ریزم. 

برای قلبی که عاشقم نبوده است، برای دستی که هرگز مرا نوازش نکرده است، برای استخوان هایی که در آغوشم فشرده نشده است، تو خوب میدانی که بیش از این نمیتوانم دوستت داشته باشم. 

من تو را در انبوه موشک ها، گرانی ها، گریه ها، خنده ها، دروغ ها و ترس ها دوست خواهم داشت. من در انبوه جمعیت که صدایشان گوش آدم را کر میکند، فریاد میکشم که دوستت دارم. حتی اگر سیلاب بلوچستان به اینجا برسد، من لب هایم را از لب هایت جدا نخواهم کرد. بلکه این زندگی برای من معنای شاعرانه ای پیدا کند، حال و هوای عاشقانه ای به من دست بدهد.

اما همچون منی که هیچوقت صدایم به تو نمی رسد.

 

 

 

+چه خبر دارید از مشتاق الیه بی وفا؟ من که میدانم حالش خوب است. سلام میرساند.

همگی خوب هستید؟


من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم

آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم

من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم

ای تو؛

ای من.

ای همنشین تنهایی هایم

آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو.

 

+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید.


شش ماه از دوستی ام با محمد میگذرد.

پسر خوش چهره و خوش سیمای دانشگاه.

این روزهای آخر یادگرفته بود ادای لهجه اصفهانی دربیاورد.امروز خانواده اش تماس تصویری گرفتند، با خانواده اش سلام و احوال پرسی کردم.

من پس از ماه ها، امروز فهمیدم محمد لبنانی است.


شب چقدر درازه 

ماه چقدر بلنده

دل آدم میگیره

 

تو دیگر نیستی که زخم های قلبت را ببوسم، عطرت را بو بکشم.

عزیزدلم، فصل بهار که بیاید، تو بازخواهی گشت؟ غنچه ها که باز میشوند، خنکی صبحدمان که بدن را مورمور میکند، بر سر شاخه ها که جوانه سبزی پیدا  میشود؛ عزیزدلم.


شازده احتجاب

نوشته هوشنگ گلشیری

 

من اعتراف میکنم که تا امروز از شناختن هوشنگ گلشیری محروم بودم. شازده احتجاب روایتی بود که با آن توانستم بوف کور صادق هدایت را به درستی بشناسم. جریان سیال ذهن نویسنده آدم را به دیوانگی میکشاند.

من از این پس صدای هوشنگ گلشیری و شازده اش را از در و دیوار دانشگاه اصفهان خواهم شنید.

 

قیمتش به چاپ امسال ۱۳ تومان است. پول یک لیوان ذرت مکزیکی است که بروید با عشقتان شریکی نوش جان کنید. (البته به مناسبت ولنتاین) 


ما عاقبت پیر خواهیم شد

گاهی به پای هم، گاهی به پای دیگران

این حسی بود که در حین خواندن مادام بوواری داشتم.

 

+من مدتی بود حال خوشی نداشتم. درسهای دانشگاه را به زحمت زیاد پیش میبردم و اصلا کتاب نمیخواندم. از خدا میخواهم که دیگر هیچوقت به این حال و روز دچار نشوم. من بدون خواندن، بدون نوشتن و خیالبافی کردن هیچ خواهم شد.

کتاب خواندن مثل این میماند که نویسنده بشکن بزند و ما برقصیم. اینچنین سمفونی شورانگیز!


ساعت هاست که جغد سیاه شومی روی تیربرق جلو خانه مان نشسته است و از ته گلو جیغ میکشد. نوری خوفناک به داخل حیاط میتابد.

من با تحکم و بی صبری میان حیاط پریدم و عوعو کردم. این جانور با آن چشمان دریده و خیره اش به بدبختی ما میخندد، او نمیداند که من پیش از آنکه به دنیا بیایم، در آیینه سرنوشتم، این پیشامدهای شوم و نامفهوم را دیده بودم، من از نخستین روز زندگی ام تلخی این روزها را زیر پوستم داشته ام. من سالهاست به گور پدر این شومی خندیده ام. چه دردناک! چقدر دلهره آور.

تیره بختی ما هم نشانه دار شده است.


مرد رعیت چنان باولع کار میکرد که جانش خیس عرق شده بود.

انگار که وضو گرفته بود، غسل کرده بود!

 

 

+من هم امیدوارم که حال شما خوب باشد. امیدوارم که زحمت مردم ما تلف نشود. همین الان که اینها را مینویسم، در دلم آشوب است. به قول ننه انگار تو دلم رخت میشورن!

آیا چشمان تو حقیقت را به من میگوید؟ یا زندگی از ابتدا چیزی دیگر بوده است؟ 


وقتی فهمیده بود که باردار است، لپهایش گل انداخته بود و دندان هایش توی چشم میزد. در میان جمع، زیر لباسش بالشت میگذاشت و ادای آدمهای حامله را درمی آورد. 

چند روز پیش میگفت: چهار ماه دیگر مادر میشوم. من یه بچه به دنیا میارم.

امروز شوهرش در بیمارستان با مردی که ماشینش را بد پارک کرده بود دعوا میکند و از هوش میرود. دختر سیاه بخت گونه های سرخش را به بازوهایم میمالید و میگفت: دلم بریان است، دلم بریان است دادا، تو به دادم برس. دردمو به کی بگم، دادا تو مگه نگفتی همیشه به ما کمک میکنی؟

چقدر ذوق میکرد برای شکمش که باد کرده است. چقدر ذره ذره وجودش غرق لبخند میشد وقتی از مادر شدن حرف میزد. نه ماه دیگر، هفت ماه دیگر، پنج ماه دیگر، چهار ماه دیگر، چهار ماه دیکر، چهار. ماه.دیگر؟

من به او آرامش میدهم، او را به صبر دعوت میکنم، اما میخواهم بگویم از آسمان و زمین برایمان میبارد. روز به روز با خشونت بیشتری نفس میکشیم، برای اینکه هوا را به درون فرو بدهیم هزار بار میمیریم و زنده میشویم. 

بچه سقط شد. 

من حس خاصی ندارم. ناراحت نیستم و قلبم ملتهب نیست. اما میفهمم که در وجودم، در دوردست ترین احساسات نانوشته ام دردی نهفته است. آری، من این را خوب میفهمم. انگار که جانم تاول زده باشد.


در فیلم زندگی گلگون (La vie en rose) شخصی از ادیت پیاف، خواننده مشهور فرانسوی میپرسد: چه توصیه ای به یک زن دارید؟

ادیت در جواب میگوید: عشق بورزد

باز میپرسد: به یک دختر جوان چه؟

ادیت با تعلل میگوید: عشق بورزد

دوباره میپرسد: به یک کودک چه؟

ادیت با تمام وحشتی که از زندگی و عشق دارد جواب میدهد: عشق بورزد.

 

 

+خودمان را به آن راه بزنیم. در خانه بمانیم، کتاب بخوانیم، فیلم ببینیم. چه خوفناک، چقدر کشنده!

 

 


ما که اینجا بیخود حوصله مان سرریز میشود. چپ میرویم،راست میرویم حالمان عوض نمیشود. این زندگی با مردن هیچ توفیری ندارد. این روزها کتابهای چندجلدی، سریالهای دنباله دار، خانه تکانی های طولانی و هزار کار دیگر کرده ام اما فقط ده روز گذشته است. 

داستان کوتاهی نوشتم که خودم هم حس خوبی به آن ندارم. میفهمید که چه میگویم؟ مثل اینکه آدم از هرکاری که میکند متنفر باشد.


1. با پدرم میگویم نکند کرونا بگیریم و خانوادگی به رحمت ازلی نایل بشویم. با ریشخند میگوید: بادمجان بم آفت نداره!

2.این روزها دارم خانه تکانی میکنم. این سر و آن سر خانه را گرفته ام و محکم میتکانم. من باید این وسواسم به خانه را کم کنم و قرار بگذارم که دیگر وقتم را برای این کارها تلف نکنم. صرفا نظافت! نه خانه تکانی! اینکه سالی چندبار ذهنم را واقعا درگیر و کلافه این اتاق و زندگی میکنم یک نوع وسواس است فکر کنم!

3. فهمیدم از بس دارم وقت صرف این میکنم که قفسه درست کنم و جای کتابها را درست کنم دارم از خوندن باز میمونم. یعنی هیچی! مثل پدری که میره سر کار تا برای زن و بچه اش نون دربیاره ولی کم کم انقدر غرق کار میشه که خانواده اش رو فراموش میکنه.

 


من هرگز پیش خود این گمان را نداشتم که "طاعون" آلبر کامو حقیقت داشته باشد. آن دنیایی که شرافت آدم با یک بیماری چنگ در چنگ می اندازند نباید افسانه باشد؟

من این روزها زیاد کتاب خواندم. در جستجوی زمان از دست رفته از پروست. آنا کارنینا، قرارداد اجتماعی و بسیاری کتاب و مقاله دیگر. اینها همه را مدیون کرونا هستم. به علاوه اینکه این استراحت اجباری، مرا برای یک تلاش بی وقفه ۹۰ ساله آماده کرده است، البته اگر میانه رفاقتمان با کرونا به هم نریزد. 

 

+ خب راستش اول دلم میخواست حس ادبی خودم را نسبت به کرونا بنویسم. ولی الان میخوام کمی درگوشی باهاتون صحبت کنم. در گوشی که چه عرض کنم! باید اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. 

حدودا شش ماه پیش بود که پاره وقت در یک کتاب فروشی کار میکردم. زندگی فوق العاده ای بود و آنقدر آنجا را خوب میچرخاندیم که بعد از رفتن من و همکارم در آنجا بسته شد و مسئول سرپرست آنجا نتوانست دوباره به آنجا رونق بدهد و کل مجموعه را اجاره داد! نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم، میخوام بگم با جون و دل کار میکردم. مهم ترین حسنی که کار ما داشت و توی اصفهان که یه شهر توریستی بود ما رو معروف کرد، کار کردن روی کتاب و منابع توریستی و گردشگری بود. کتابهای تاریخ ایران به زبان آلمانی یا طبیعت گردی ایران به زبان فرانسوی که هیچ جا پیدا نمیشد ما داشتیم و البته من! یک دانشجوی حقوق از خدا خواسته که میخواست ۵ زبان بالقوه اش را به ۵ زبان بالفعل تبدیل کند. قسمت بزرگی از مغازه را به کتابهایی اختصاص دادیم که من پوشش میدادم. اولین توریست فرانسوی بود. فرانسوی آخرین زبانی است که من یاد میگیرم و آن روزها هنوز کاملا بالفعل نشده بود! توریست حدودا ۶۰ ساله ای که میخواست در مورد تاریخ ایران به زبان فرانسوی کتاب پیدا کند. من او را راهنمایی کردم و نکته ای که برای من خیلی موثر بود این بود که او انگلیسی نمیدانست و هیچ کس نتوانسته بود به او کمک کند. کتابهای زیادی از ما خرید و خیلی گرم گرفت. بعد از او دسته عظیمی از توریست ها بی وقفه به کتابفروشی ما می آمدند. از انواع ملیت ها. من با عشق کار میکردم. همه میگفتند: این کتابفروشی برای توریست ها خیلی معروف است. میگویند تنها جایی است که کتاب گیر می آید. خیلی خوشوقتیم از دیدار شما! مشتاگون الایه! مشتاق. مشتاق الیه!

من هم میخندیدم.

خلاصه که از بحث کرونا خارج شدیم. چند روز پیش که ایمیلم را باز کردم چند پیام از گوشه و کنار دنیا داشتم. اولی از کره. دومی از فرانسه. سومی از آلمان. کجا و کجا. برایم نوشته بودند از خودت مراقبت کن مرد! مراقب مشتاگون الایه باهوش ما باش! پسر کتابفروش، لطفا این روزها مغازه را تعطیل کن و در خانه بمان، ما دوباره به ایران برمیگردیم! 

من با تک تک این ایمیل ها قلبم از جاکنده شد. این مردم، آن گوشه دنیا. چه ربطی دارند به مشتاق الیه؟ من حتی قیافه و نام آنها را به یاد ندارم. برای ما ایرانی ها مهربانی و شفقت و برادری معنای خودش را از دست داده و جایش را به چیزهای دیگر داده. خود من از همسایه ام سراغی نگرفتم، احوالاتش را نمیدانم. چه برسه به اینکه بخوام در مورد فلان جوجه دانشجو تو فلان کشور اون سر دنیا نگران باشم و باهاش همدردی کنم. 

این روزها تنهایی و کتاب خوندن همدم خونه های همه ما شده. بماند که خیلی ها تنها نیستن، کتاب هم نمیخونن. کسانی که تنها نیستن از یه امتحان سخت فرار کردند و اون اینکه آیا میتونن ده روز برای خودشون زندگی کنن؟ من مشتاق الیه میتونم ده روز خودم باشم؟ درون خودم سیر کنم؟ ده روز تنهایی ام را، خود خودم را تحمل کنم؟ یا میخوام از تنهاییم فرار کنم؟ در هر صورت امیدوارم وطن ما در درجه اول، و بعد هم کل مردم دنیا همیشه سلامت باشند. مراقب باشیم اینجور پیشامدها شفقت و دوستی را در ما از بین نبره، بلکه قلب های ما را به هم نزدیکتر کنه. کرونا درسته یه بیماری عفونی است، ولی من معتقدم بیشتر داره روح ما را آزار میده. ما باید با شرافت و شفقت روحیه خودمون رو حفظ کنیم. همین. چون کار دیگه ای از دستمون برنمیاد. امیدوارم همه شما سلامت باشید، در پناه خدا.

 

+خب این یه چالش بود که من ایجادش کردم و امیدوارم چرند نباشه. خودم که احساسم را نوشتم سبک شدم و حس خوبی دارم. تو دوست عزیزی که تا اینجای متن را خوندی دعوت میکنم به این چالش که از این روزهات و تاثیر کرونا بر احوالت بنویسی و منو باخبر کنی. خودم هم شخصا از دوستان بلاگی ام دعوت میکنم افتخار بدن و شرکت کنن: آندرومدا، ننه، گندم، آفتابگردان، دلساخته های آنی، لیدی آریانا، شارمین خانم و همه دوستان حاضر در دل و غائب از حافظه.

به حرمت و احترام، از طرف مشتاق الیه

 

++کسانی که تا الآن در چالش شرکت کردند:

فاطمه

شارمین امیریان

آندرومدا


گلوی مرغ سحر را بریده اند و

هنوز

در این شط شفق

آواز سرخ او

جاریست.

 

 

*شعر از هوشنگ ابتهاج

 

من اگر کر بشوم، چشمانم تو را خواهد شنید. اگر کور بشوم، تو را در این افسرده حالی ها استشمام میکنم تا زندگی بیابم. جان دوباره در من دمیده ای.

تو چه میدانی که مریض حالی ات چه دردی به جانم انداخته است؟


زندگی مشتاق الیه؛ آلوده به «فوت موقت».

 

و برای تو، عزیزدلم! آنچنان تو را در خودم ریخته ام که اگر مرا در آغوش بگیری تمام استخوان تنم خرد میشود. من این روزها جز نوشتن کاری ندارم. در اصفهان مانده ام و هوا اینجا گاهی ابری و گاهی آفتابی است. به جز نوشتن میتوانم راه بروم، آب بنوشم، حمام بروم و خلاصه زندگی کنم. شاید هم دلم بخواهد برایت نامه بنویسم و حال این روزهایم را شرح بدهم. برای تو که دلت هوایم را نکرده است، شرح این احوال در هر صورت بیهوده جلوه میکند. در این اتاق بوی مرگ پیچیده است عزیزدلم، بوی «فوت موقت»!


آقاجون مرد و من روی برگه اعلامیه هایش "فوت موقت" را نوشتم. همیشه میگفت: مرد کوه درده!

یاد پدرانمان به خیر، این روزها که کشاورزی میکنم، مینویسم، برای شکوفه درختان ذوق میکنم، آتش روشن میکنم، بوی دود میگیرم، بوی پدرانم را. دلم غنج میرود.


اولین جوانه های سبز معصوم از شاخه ها سربرمی آورد. ننه داد میزند: سنگ به شکمتان ببندید! جوانه درختمان را نخورید مرگ خورده ها!

من هم با طعنه و شوخی میگویم: ننه جان! اصلا من این درخت را برای گنجشک ها کاشته ام. این ها هم خدایی دارند، بفرمایید شکم این بی زبان ها نباید سیر بشود؟

اخمهایش را در هم میکشد و با جدیت میگوید: خوبه خوبه! پس فردا این گنشجک ها را بیار توی اتاق، براشون غذا بپز، دورشون راه برو، بهشون هم بگو ننه.

از روی لج، یکی از کتابهایم را برمیدارد و میدود توی حیاط تا گنجشک ها را فراری بدهد. با خنده میگویم: این کتابه ننه، کتاب! چماق نیست. چرا دق دلت را سر کتابهایم خالی میکنی؟

خلاصه که عالم و آدم فهمیده اند که هرسال دم عید، میان ننه و گنجشک ها دعوا به پا میشود. من هم میانه آنها را میگیرم و تا سال بعد، همین روزها، سر ننه را گرم میکنم و دوباره همین روزها که از نو میرسند، روز از نو، روزی از نو. این هم روزی ما!

آخر ننه نمیداند شبهای تابستان، رخت خواب را نیم ساعت زودتر کف حیاط پهن میکنم تا یخ کند و خودم را زیر آن مچاله کنم. تا سحر پاهایم را از خنکی روی هم بکشم و داستان بخوانم و داستان ببافم. بعد هم کتابم را زیر بالشت پنهان کنم تا دست ننه به آن نرسد و به گنجشک ها پرتاب کند. صبح هم با صدای همین گنجشک ها بیدار بشوم، سبزی قوت گرفته همان جوانه ها چشمم را بزند و پتو را بیشتر روی سرم بکشم و دو ساعت دیگر بخوابم. البته وقتی آفتاب زیاد باشد، فقط نیم ساعت میشود خوابید. آن هم به زحمت. چون گنجشک ها می آیند دور سرم راه میروند و مورچه ها را نوک میزنند. 

آخر ننه نمیداند من تا میخواهم به بهار عادت کنم، تابستان میشود. تا میخواهم آلبالو و گیلاس هایم را بخورم پاییز میشود. تا میخواهم دختر پسرهای عاشق پیشه را نگاه کنم که در خیابان پر از برگ راه میروند و یخمک میخورند و با زبان های سرخ میخندند، زمستان میشود. زمستان هم چند روزی چشم انتظار برف میشوم، تا هوا نم نمک ابری میشود، عید میشود. هیچکس نمیداند من در دلم چه شور و حالی دارم. 

روزگار دلتان خوش، سال نو پیشاپیش خرم.

 

+سال نو و خانه تکانی. قالب جدید را برای این سفید سفید انتخاب کردم تا پرچم صلح برای سال 99 بالا باشد. قربان سرت بشوم، ما تسلیمیم!

+ممنون از همه شما دوستان باذوقم که توی چالش قبلی شرکت کردید. راستش من آدم خجالتی و کم رویی هستم. و از این کارها تا به حال نکرده بودم. همگی زحمت کشیدید، ذوق به خرج دادید، منت گذاشتید. جان داشته باشم که جبران کنم. 

+بهترین ها برای شما، گنجشکهای دنیا برای شما.


هرکه او بیدارتر، پردردتر

هرکه او آگاه تر، رخ زردتر

 

«مثنوی معنوی_دفتر اول»

 

سلام، سروران عزیز، خواهران، برادران، سلام.

میخواهم حکایت این روزهایم را در دو سه خط برایتان بگویم. هم راستا شدن جوانی آدم با پیری والدینش بدترین پیشامد میتواند باشد. اما من خواستم از آن فرار کنم، خواستم تقدیری که برایم رقم خورده است را تعویض کنم. من میخواستم ننه را تنها بگذارم و حالا میفهمم بدون او هرگز نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم. پدر و مادر وقتی دردمند میشوند، تمام گذشته و تجربه ایشان جلو چشمشان می آید. تمام تاتی تاتی کردن ها، لقمه گرفتن ها، بوسیدن ها، اشک ریختن ها.

به پای پدر مادرتان بیفتید. این تنها حقیقت واحدی است که وجود دارد.

آنها را تنها نگذارید. هیچ دروغی برای آنها بزرگتر از این نیست.

بعد از یک روز که ننه را تنها گذاشتم این فکر که « وقتی مُردم جز بچه هایم و برادرم چه کسی میخواهد مرا به خاک بسپارد؟» مرا دیوانه کرد. من اکنون در آغوش ننه هستم. میگوید چه مینویسی؟

گفتم: وبلاگ است ننه، وبلاگ! 

گفت: چه حرفا! اگه حرف حسابی مینویسی که خوبه، اگرم نه لااقل به اون آدم حسابی ها که میخوان این چرت و پرتارو بخونن سلام برسون!

 

+ننه بعد از چندین روز مریضی مداوم و خسته کننده حالش بهتر است. خدایا ببخش که روزهای آخر خسته شدم و از کوره در رفتم.

+من تا دقایق آخر با آقاجون بودم و حالا احساس رضایت و لذت دارم. به او که فکر میکنم حال دلم خوش میشود. یاد این عکس معروف افتادم از فیلم جناب فرهادی عزیز.

+برای آن مخاطب خاص، من تازه فرصت پیدا کردم به وب بیایم. منتظر شما در وب هستم. امیدوارم مشکل حل بشود. میتوانید در پست های ماه های قبل نظر عمومی بگذارید تا بتوانم جواب بدهم. امکان اجابت دستورتان را ندارم. سیستمم مشکل دارد و هنوز برای استادهایم نتوانسته ام مقاله هایم را ارسال کنم. بدبختی شده است، به خاطر وخامت حال ننه نتوانستم به وب بیایم، باید ببخشید.

 


این پست به صورت کاملا دوستانه و لحن کوچه بازار نوشته میشود.

 

شده تا حالا توی زندگیتون یه روز ناغافل این حس بهتون دست بده که به یکی مدیونید؟ یا اینکه در گذشته به کسی بدی کردید ولی درست نمیدونید کی و کجا؟ یا اینکه دل کسی را شکسته باشید؟

چند روزیه این حس رو دارم با این تفاوت که یه آمار چندنفری توی ذهنم هست که حس میکنم با حرفهام اونها را رنجوندم. میدونید، آدم موجود همین لحظه و همین الآنه. شاید من فردا دیگه زنده نباشم، شاید از دوستی با شما محروم بشم، یا برای هر کدام از ما اتفاق ناگواری بیفته و قص علی هذا. البته دور از جون همه شما، اتفاقا درد و بلای همه شما به جون من. حرفم اینه که نمیدونم واقعا الآن چه کسی، کجای دنیا دلش از من گرفته، میخوام بهش بگم که من آدم بدی نیستم. ما به این جبر زمانی، به این جبر جغرافیایی تن دادیم. من ممکنه در گذشته ها آدم عصبی، بدمزاج، کج خلق و بی ادبی بوده باشم ولی در کل آدم الان و این لحظه ام. خوبه آدم واسه تموم بدی هایی که در حق دیگران روا داشته مغموم باشه و از ته دلش پشیمانی رو حس کنه. به خاطر بعضی حرفهایی که زده معذور باشه، این دنیا ارزش نداره به خدا. ما آدمها زیاد توانایی تغییر نداریم، پس بهتره عیب و ایرادهای همدیگر رو بپذیریم و اگه دلخوری پیش میاد ببخشیم. ما که نمیتونیم عوض بشیم، توله سگ هم نگاه بزرگانش میکنه و واق واق میکنه. نمیشه خونشو ریخت برای اینکه سواری نمیده!

اگر کسی این متن رو خوند و احیانا از من ناراحت بود یا دلش شکسته بود و الان برطرف شد لطفا بهم بگه. اگر هم برطرف نشد حاضرم تمام صحبت ها رو بشنوم ولی از همین الان میگم که من دلم مثل گنجشکه، هیچی تو دلم نیست!

 

+عنوان به خاطر باران بهاری و غافلگیرکننده امروز اصفهان. 

+آرزوی سلامتی برای همه شما سروران

+بزنید و برقصید این روزا. به خدا. مگه چیزی غیر از این خنده های دسته جمعی ارزش داره؟ مگه کسی میتونه جای پدر و مادر را بگیره؟ ببینید بعضی گزاره ها خیلی مهمن ولی توی زندگی ما تبدیل به عادت شدن. گزاره های مثل خانواده، عشق، خنده یک کودک، خنده یک پیرمرد بی دندان، بهونه گرفتن های مامان که تو منو دوست نداری، رقص، آغوش، چایی( حالا شاید بعضی ها خیلی فرنگی و انترسانت باشند و قهوه میل کنند)، کوه، غروب و طلوع، موج دریا، طلسم ستاره ها، پرهای پرنده ها که میفته توی حیاط، بچه گذاشتن کبوترهای وحشی پشت پنجره و قص علی هذا. 

اگه اینا توی زندگی عادی شد فاتحه اون زندگی رو باید خوند. عنایت فرمودید چی میگم؟ اگر هم بعضی از این گزاره ها اصلا توی زندگی عزیزی وجود نداشته که تازه بخواد عادت بشه فرصت داره به زندگی طور دیگری نگاه کنه.

عمری گذراندیم به مردن مردن

مردم به گمان که زندگانی کردیم

 

گونه هاتون از خنده سرخ، یا حق.


ما زندگی را ساده گرفته ایم!

من فکر میکنم اگر در بیست سالگی شماتت پیرمردها را بشنوم، بهتر از این است که خودم پیر بشوم و با گونه های چروک افتاده و دهان بی دندان دستم را روی چوب عصا بکشم و با خودم بگویم: ای دل غافل، من روزگاری بیست ساله بودم، پر از انرژی، پر از عصیان! پر از سرپیچی و لجبازی.

کدام از ما در بیست سالگی میدانیم طلوع آفتاب یعنی چه و آنرا با گوشت و پوستمان درک کرده ایم؟ صبح زود به قله کوه رفته باشیم و دو ساعت به تماشای طلوع بنشینیم و دلمان غنج برود؟ کدامیک از ما؟ چندبار؟

کدامیک از ما در بیست سالگی عشق را به راستی و صداقت تجربه کرده ایم؟ و خودمان را بیهوده در تنفسی چرکین از یک رابطه نامعلوم و هوس آلود نینداخته ایم و به عشقمان لباس حقیقت پوشاندیم و عطر زندگی بر آن افشاندیم؟ 

از اولین کتابی که خوانده ایم چه خاطره ای داریم؟ چند خط از آنرا در دفترمان نوشته ایم؟ چقدر از آن را به یاد داریم؟

چندبار زیر باران رقصیده ایم؟

امشب تب داشتم. چشم هایم گرم شده بود و نزدیک بود خوابم ببرد که همسایه نعره زد: بچه نشسته توی ماشین و در را روی خودش قفل کرده! عجب غلطی کردم این توله سگ را پس انداختم!

من با سردرد و بیماری از خواب پریدم. از خودم متنفر بودم که ناگهان صدای باران را شنیدم. آه عزیزدلم! آب بود روی آتش. صدای قطره های درشتش که روی ایوان میریخت به من حال خوشی داد و «باد بالش را به پشت شیشه میمالید». از رخت خواب بلند شدم و با هذیان به سمت در رفتم. دستم را به نشانه رقص باز کردم و زیر باران دور خودم چرخیدم. صورتم از خنکی قطره های باران مورمور میشد که حس کردم آسمان از هم باز شد و جای باران، ته مانده باد چند دقیقه پیش شروع به وزیدن کرد. تب و لرز!

خودم را به سرعت در اتاق گذاشتم و بخاری را زیاد کردم. جوانی کجایی؟ به راستی من چندبار تو را زیر باران عید رقصانده ام؟

 

+پی نوشت: من با این آهنگ زیر باران بودم:

دریافت
حجم: 4.55 مگابایت
توضیحات: Hier encore Charles Aznavour

آهنگ فرانسوی شارل ازنوور به نام همین دیروز. در آهنگ خواننده با حسرت میگوید: من بیست سال داشتم! و از حسرتش در این سن و سال پیری در مورد احساسات و شگفتی ها و تازگی ها میگوید.

نقدا با همین توضیح بهش گوش بدید. عمری باشد کامل ترجمه میکنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرکز مشاوره خانوده تلفنی رایکو - مشاوره روانشناسی Dominique مـی فـا بـنـد Monica zula30t گاه نوشت‌هایی با طعم آدامس طالبی دعانویسی اسلامی و قرآنی و گشایش تضمینی آموزش زبان انگلیسی روانشناسی امروزی زندگينامه شهدا